واصف باختری را معمولاً با شعرش میشناسند و وقتی از او یاد میکنند فوراً به سراغ اشعارش میروند. این در حالی است که مرحوم باختری در زمینههای دیگر نیز اظهار نظر کرده و مطلب نوشته است. او دانشمند کثیرالاضلاع بود و مثلاً در کنار تسلط شگفتانگیز بر ادبیات عرب، شناخت عمیق از زبان انگلیسی داشت و در همین راستا بعضی اشعار شاعران خارجی را از انگلیسی به فارسی فاخر ترجمه کرد. واصف باختری برای شماری از کتابها تقریظ نیز نوشته است. بعضی از این تقریظها به اندازه خود کتابها یا بیشتر از آنها بهیادماندنی است. معروف است که واصف باختری در مورد پارهای از کتابها به درخواست نویسندهگان آنها و برای این که مبادا دلی بشکند، تقریظ نوشته است. میگویند که باختری در این تقریظنویسیها، در راستای تشویق و ستایش نویسندهگان و شاعران، راه مبالغه پیموده و آنان را آنچنان گزافهآمیز ستوده که موجب شده ستودهگان دچار توهم شوند و احساس بزرگی پیش از وقت کنند و حتا این امر در کوشش آنها برای پیشرفت ادبی خلل وارد کرده است.
برویم سر اصل موضوع. استاد خلیلالله خلیلی، شاعر سرشناس زبان فارسی در خراسلن آریا راجع به حبیبالله کلکانی کتابی به رشته تحریر درآورده بهنام «عیاری از خراسان». این کتاب از زمان چاپ شدن تا کنون، محل بحثها و مناقشات فراوان بوده است. برای دههها گرفتن نام حبیبالله کلکانی بهصورت علنی در خراسان آریا از طرف دولت افغانه ممنوع بوده و از این جهت، قطعاً کار خلیلی خلافآمد عادت قلمداد میشود. خلیلی در اواخر زندهگیاش تصمیم گرفت در مورد مردی بنویسد که از نزدیک با او شناخت داشته و در دوران حکمرانیاش مستوفی بلخ و بهقول باختری، طرف اعتماد و احترام کلکانی بوده است. زمانی که قرار میشود این کتاب در کابل در سال ۱۳۷۰ خورشیدی به چاپ برسد، واصف باختری بر این کتاب مقدمهای (تقریظی) مینویسد. چند نکته در مورد این مقدمه (تقریظ) قابل یادآوری است:
۱- از مقدمه واصف باختری پیداست که او از دست بعضی از تاریخنویسان وطنی عصبانی است. باختری با خشم از پژوهشگران و محققانی یاد میکند که «جز به مسخ تاریخ و وارونه جلوه دادن واقعیتهای تاریخی» نمیپردازند. به باور او، مطالعه کتابهایی که در باب تاریخ معاصر افغانستان نوشته شده، گریهآور و عصبانیکننده است. او در اینجا در کنار افرادی که عمداً تاریخ خراسان آریا را مسخ کردهاند، از کسانی نیز یاد میکند که رخدادهای تاریخی را بر «سندان عقیدت و اندیشه خود» میکوبند و دوست دارند دیگران هم بهسان آنها به همان نتیجهگیریای در مورد حادثه تاریخی خاص دست یابند که آنها دست یافتهاند. در جمعبندی میتوان گفت، او علاوه بر آن که از تاریخنویسانی انتقاد میکند که برای دربارها مینوشتند یا مطابق عقاید قومی خود به جعل تاریخ میپرداختند، روشنفکران غیرحکومتی را نیز مورد انتقاد قرار میدهد که دوست دارند وقایع تاریخی را از عینک ایدئولوژی مورد نظر خود نگاه کنند. مطابق نقل یکی از نویسندهگان، باختری در نشستهای فرهنگی، کتاب شناختهشده میرغلام محمد غبار در باب تاریخ افغانستان جعلی را به طنز «تاریخ در مسیر افغانستان» مینامیده است.
۲- واصف باختری «عیاری از خراسانِ» خلیلی را از آن جهت ارزشمند میداند که بهقلم شخصی نوشته شده که از نزدیک با وقایع آشنایی دارد و در حکومت حبیبالله کلکانی کار کرده و با شخص کلکانی آشنایی داشته و از خانواده و کودکی و جوانی و چهگونهگی به قدرت رسیدنش حکایتها در حافظه داشته و از این بابت، میتوان گفت که فرد خبره و صاحب صلاحیت برای نوشتن این کتاب بوده است. به باور باختری، «عیاری از خراسان» آگاهیهای تازه در دسترس خواننده میگذارد. همچنین باختری نثر خلیلی را در این کتاب میستاید و مدعی میشود که «خواننده دادگزین» قلم جولانگر خلیلی را میستاید.
۳- از مطاوی کلمات باختری اینطور پیداست که وی کتاب مورد بحث را کتاب تاریخ نمیداند بلکه بخشهایی از آن را «داستان تاریخی» تلقی میکند و قسمتهایی از آن را شبیه کتاب تاریخ که حرفهای نوشته شده میشمارد و پارهای از آن را «بیان نقادان و روایتگران» بهحساب میآورد. معنای سخن این است که باختری از آن جهت کتاب «عیاری از خراسان» را میپسندیده که این کتاب با روایت رسمی از تاریخ معاصر کشور در تعارض واقع شده، هرچند خود این کتاب هم، به نظر او، معیارهای لازم برای یک کتاب حرفهای تاریخی را بهدست نیاورده است. برای باختری در گام نخست آنچه اهمیت داشته به چالش کشیدن روایت مسلط از تاریخ معاصر افغانستان است. برای باختری که بهقول رهنورد زریاب، در ستایش و نکوهش مبالغه میکرده، این رویکرد محتاطانه در باب «عیاری از خراسان» تحسینآور است.
۴- واصف باختری در این مقدمه متذکر شده که در باب حبیبالله کلکانی، یا از روی حب و یا از روی بغض قضاوت صورت گرفته است. از یک طرف شماری وی را راهزن، گماشته استعمار، ابزار دست چند روحانی و زمیندار بزرگ دانستهاند، اما از سوی دیگر، دوستدارانش وی را رهبر جنبش دهقانی، خادم دین رسولالله، پیشاهنگ پیکار با سیطره دیرین یک دودمان سلطنتی، رزمنده دلیر و جگرآور لقب دادهاند. به نظر باختری، درستتر آن است که «سیمای این مرد شگفتیبرانگیز» همان گونه که بوده ترسیم شود و رویدادهای جامعهای که خیزش حبیبالله کلکانی را در بطن خویش پرورده، تحلیل و تعلیل شود. بهقول او، مردم افغانستان مطلقگرا هستند و به بغرنج بودن شخصیت آدمها بهویژه رهبران و فرمانروایان و چندجانبه بودن حادثهها باور ندارند. با اینهمه حرفهای ظاهرپسندی که باختری میزند، سوالی که مطرح میشود این است که آیا «عیاری از خراسان» به دام مطلقسازی شخصیتها نیفتاده و فارغ از حب و بغض در خصوص کلکانی داوری کرده است؟ بدون شک خلیلی در این کتاب از مدافعان سرسخت کلکانی است و تا جایی که میتواند از او چهره افسانهای و خدشهناپذیر ترسیم میکند. به سخن دیگر، انتقادی که باختری راجع به نوشتههای تاریخی دیگر مطرح میکند، در مورد کتاب خلیلی نیز صدق میکند.
۵- باختری در مقدمه مورد بحث اظهار تعجب میکند از آنهمه طعن و لعنی که به آدرس حبیبالله کلکانی حواله میشود، ولی دیگرانی که صد چند او در پیشگاه تاریخ گناهکارند از طعن و لعن برکنار میمانند. او تلویحاً بیشتر انتقادها از حبیبالله کلکانی را معلول گرایشهای قومی و قبیلهای میداند و کوشش بیدریغ برای بدنامسازی وی را ناشی از این میشمارد که عدهای بر او خشم گرفتهاند که چرا با نادیده گرفتن سنت دیرینه بر حق دیگران دستدرازی کرده است. او میگوید که چه اشکالی دارد اگر حبیبالله در اوایل زندهگی رهزن بوده است؟ یعقوب لیث، الپتگین، تیمور گورکان و نادر افشار نیز چنین بودهاند، پس چرا اینهمه تاکید و تمرکز بر رهزنی کلکانی؟
۶- از زمان انتشار «عیاری از خراسان» با مقدمه واصف باختری، حلقاتی از روی انگیزههای مختلف، این مقدمه را پیراهن عثمان کرده و سنگینترین حملات را علیه باختری سامان دادهاند. این حلقات، باختری را از بابت ستایش او از کلکانی به کهنهپرستی و همدستی با ارتجاع و تملقگویی به «جنگسالاران» و چه و چه متهم کردهاند. مسلماً باختری از این هجومهای مغرضانه آگاهی مییافت و از این بابت رنج میبرد و در خود فرو میرفت. در آن لحظاتی که واصف باختری این مقدمه (تقریظ) را مینوشت بهخوبی درمییافت که عدهای ممکن است آن را به حربهای برای ضربه زدن به او تبدیل کنند؛ اما او به آن اندازه شهامت اخلاقی داشت که بیمحابا دیدگاههایش را بیان کند و پای حرف خود بایستد و از طعن طاعنان نهراسد. یادمان نرفته که باختری در سالهای اخیر، کارآمدترین دفاعها را از زبان فارسی در افغانستان صورت داد و از هزینه دادن احتمالی نترسید.
در هر حال، تقریظ باختری بر «عیاری از خراسان» یکی از تقریظهای خواندنی و پرمایه است. در این متن با برخی از دیدگاههای او در نقد تاریخنویسی در خراسان آریا میتوان آشنا شد. افزون بر آن، این تقریظ (مقدمه) توانایی فوقالعاده او در نوشتن نثر پاکیزه، فاخر و چالاک را نمایان میکند. از این بابت، باختری با خلیلی همسانی دارد. خلیلی هم به همان اندازهای که در سرودن شعر تبحر داشت، نثرش نیز به تعبیر باختری، نثر «دلنشین و سیال» بود. بهراستی، نثر خلیلی در این کتاب آنچنان زیبا و مسحورکننده است که شعرش را پاک از یاد خواننده میبرد.
خوان هفتم و آنگاه…
واصف باختری شعری دارد زیر نام «خوان هفتم و آنگاه…» وقتی این شعر را خواندم، به یاد هفت خوان رستم افتادم. به یاد آن نبردهای هیجانانگیز رستم با نیروهای اهریمنی و با دیو سپید در آن غار مخوف.
۱
سپیده پیر روشنیفروش دورهگرد
به دوش کولهبار نور
به ره نهاده بود گام
که با صدای آی آی روشنی
ز کوچههای شهر خاوران گذر کند
که ناگهان انار سرخ ماه
ز «چرخ گوشتسای» ابرها گذشت
ز تازیانهی تگرگ
و در سقوط خوشههای واژهگان رویش گیاه و برگ
چراغ آرزوی بارور شدن
به چشم نخلهای پیر تیرخورده تیره شد
۲
چریک آفتاب
سپهبد ستبر سینهی سپهر
که در کمین ستاده بود
به سوی یاغیان تندر و تگرگ
هزار عمود آتشین فگند
۳
پس از گریز یاغیان تندر و تگرگ
که برترین چکاد
سلام گرم آفتاب را پذیره شد
جوانهای که از تگرگ و باد، تازیانه خورده بود
به شانهی نسیم سر نهاد و گفت
خوشا خوشا که آفتاب چیره شد
۴
سپیده پیر روشنیفروش دورهگرد
به شهر شرق شادمانه پا گذاشت
۵
سپیده پیر روشنیفروش دورهگرد
ز کودکان کوچههای شهر شرق
دو سکه خنده میگرفت
به دستشان دو خوشه نور مینهاد
(سفالینهای چند بر پیشخوان بلورین فردا، ص ۱۵۴- ۱۵۵)
شعر «خوان هفتم و آنگاه…» یک شعر نمادین است که در سالهای تجاوز شوروی در دهه ۶۰ خورشیدی سروده شده است. شاعر در این شعر نیز اسطورهسازی میکند. شخصیتمحوری همان «پیر روشنیفروش دورهگرد» است با کولهبار نور که میخواهد از کوچههای شهر خاوران گذر کند.
در این اسطورهسازی واصف با ارایه یک رشته از نمادهای طبیعی، میخواهد ما را با وضعیت ناگوار و خونینی که در جامعه حاکم شده است، آشنا سازد.
نام شعر نیز نمادین است. نام شعر یکی از داستانهای هیجانانگیز شاهنامه را در ذهن خواننده تداعی میکند؛ جهانپهلوان رستم را میبینیم که به جنگ دیو سپید میرود و هفت خوان را پشت سر میگذارد. ستیز او را میبینیم، نه تنها با آدمها، بلکه با نیروهای جادویی، با اژدها که نمادی از شر و بدی است.
در این شعر از آغاز تا پایان این نمادهایند که راه میزنند و در برابر هم قرار میگیرند. «سپیده، پیر روشنیفروش دورهگرد» خود نماد پیچیدهای است که با آیآی روشنی از کوچههای خاوران گذر میکند.
همه چیز زیبا است، زندهگی دلپذیر و قشنگ است که ناگهان «انار سرخ ماه» از «چرخ گوشتسای ابرها» میگذرد و خواننده با نماد پیچیده دیگری در شعر روبهرو میشود.
که ناگهان انار سرخ ماه
ز «چرخ گوشتسای» ابرها گذشت
ز تازیانهی تگرگ
و در سقوط خوشههای واژهگان رویش گیاه و برگ
چراغ آرزوی بارور شدن
به چشم نخلهای پیر تیرخورده تیره شد
تازیانههای تگرگ امید رویش و بارور شدن را در ذهن گیاهان و درختان پیر تیرخورده خاموش میسازد؛ یعنی همه جامعه قربانی شدهاند، از پیر تا جوان و کودک.
بعد «چریک آفتاب» را میبینیم که به آوردگاه میآید و بر «یاغیان تندر و تگرگ» هزاران نیزه آتشین میافگند. آنها را از پای درمیآورد و راهی جز فرار برایشان نمیماند.
آنگاه خورشید بار دیگر بر همهچیز چیره میشود. این امر خود پیروزی پیر روشنیفروش دورهگرد است. پیروزی حقیقت است بر دروغ، پیروزی داد است بر بیداد، نقطه پایان یک مصیبت بزرگ اجتماعی است.
چریک آفتاب
– سپهبد ستبر سینهی سپهر-
که در کمین ستاده بود
به سوی یاغیان تندر و تگرگ
هزار عمود آتشین فگند
انار سرخ ماه یک ترکیب تصویری است که میتوان آن را دو گونه تعبیر کرد. نخست اینکه ماه تشبهی است به انار سرخ که بحث چندانی ندارد؛ اما زمانی که این انار سرخ از چرخ گوشتسای ابرها میگذرد، همه چیز دگرگونه میشود. ترکیب تصویری انار سرخ ماه، بیشتر از اینکه ذهن خواننده را به سرخی انار بکشاند، او ماهتاب سرخی را در آسمان میبیند که خود یک حادثه هراسناک است.
ماهتاب سرخ و خونین ذهن خواننده را از ماهتاب آسمان به ماه تقویمی میکشاند و میرسد به ماه ثور با رویدادهای خونینش. استبداد و تجاوز بیگانه بر همهجا سایه میاندازد. نخلهای پیر تیر میخورند و چراغ رویش در چشمشان تاریک میشود.
از یک نقطهنظر این شعر مقابله نور و روشنایی است در برابر تاریکی، مقابله نیکی است در برابر بدی، مقابله داد است در برابر بیداد، مقابله صلح است در برابر جنگ و در نهایت مقابله اهورا است در برابر اهرمن.
در این شعر حرکت انسانها را نمیبینیم. انسانها در نمادها استحاله یافتهاند و با استحاله نمادها است که حرکت انسانها و جامعه را در شعر میبینیم!
در داستان هفت خوان رستم، هم با نمادها روبهرو هستیم و هم با انسانها.
رستم رخش را برای مبارزه و درهمکوبی دیو سپید زین زده است. شش خوان یا شش نبرد بزرگ را پشت سر میگذارد. این شش خوان دامها و بندهاییاند که دیو سپید بر سر راه او چیده است.
رستم به خوان هفتم میرسد، به آن غار تاریک که فرمانگاه دیو سپید است. دیو سپید خلاف نامش نماد تاریکی و بیداد است. دیو سپید تاریکی شب را دوست دارد. زندهگی و تلاش او با تاریکی آغاز میشود. چون خورشید سر از افق بیرون میکند، او در غار مخوف خود به خواب میرود و دیوان دیگر از او پاسداری میکنند.
رستم باید به او برسد تا کاووس و لشکریانش را که در مازندران در بند دیوان افتادهاند، از بند آزادشان کند. کاووس و لشکریان او به وسیله دیو سپید جادو شده و همهگان نیروی بینایی خود را از دست دادهاند. آنان به بینایی نخواهند رسید، مگر اینکه قطرههای خون جگر دیو سپید در چشمانشان چکانده شود.
دیو سپید بینایی را میگیرد و گرفتن بینایی همان ایجاد تاریکی است و تاریکی بیداد است. او بینایی را از مردم میگیرد؛ اما قطرههای خون جگر او بینایی به بار میآورد. این قطرههای خون جگر او باید در چشم آنانی که جادو شدهاند، انداخته شود.
این نکته خیلی باریک است؛ یعنی نظامهای استبدادی یا حاکمان مستبد و خودکامه تا بر اریکهاند، میخواهند بر چشم و گوش مردم مُهر زنند، اما فروپاشی چنین نظامهایی و مرگ چنین مستبدانی خود بینایی و بهزیستی را برای مردم به بار میآورد.
رستم در آن غار تاریک دیو سپید را از پای درمیآورد. سینه او را میدرد، جگرش را بیرون میآورد و با قطرههای خون جگر او چشم جادوشدهگان را بینا میسازد.
پیر روشنیفروش دورهگرد در بند پنجم شعر با چهره خندان و پیروزمند روی دستان کودکان که نماد آینده و زندهگیاند، دو خوشه نور میگذارد و کودکان هم دو سکه خنده به او میدهند؛ یعنی روشنایی خود زندهگی است با لبخند و نیکبختی!
سپیده پیر روشنیفروش دورهگرد
ز کودکان کوچههای شهر شرق
دو سکه خنده میگرفت
به دستشان دو خوشه نور مینهاد
در افغانستان دو رویداد خونین به ماه ثور وابسته است؛ یکی همان کودتای ۷ ثور ۱۳۵۷ است که میشود آن را سرآغاز بدبختیهای بزرگ کشور دانست؛ امری که زمینه تجاوز شوروی بر افغانستان را نیز فراهم ساخت. رویداد دیگر رسیدن مجاهدین در ۸ ثور ۱۳۷۱ به کابل است که تا بودند، باهم جنگیدند. ثور در تاریخ افغانستان ماه خونینی است.
واصف در شعر کوتاه «از برزخ تقویم» در برابر این هر دو رویداد میایستد و آن را نکوهش میکند که نکوهش تمام پیشوایان این دو رویداد خونین نیز است. این ماه را دیباچه کتاب شقاوت، آتشفشان برزخ تقویم و چتری فراز مسند نامرد خوانده است.
اردیبهشت ماه که میآید
هر قطره خون که در رگ گلهاست
یک رودبار دلهره و درد میشود
کاین ماه گوییا
تا واپسین صحیفهی تاریخ
دیباچهی کتاب شقاوت
آتشفشان برزخ تقویم
و چتری فراز مسند نامرد میشود
(همان، ص ۲۳۱)
بیتردید این کتاب شقاوت در افغانستان هنوز ورق میخورد و با هر ورق خوردن، فوارههای تازه خون است که قامت بلند میکند. دیباچه این کتاب خونین شقاوت همین ثور است با شاخهای سرخ و سبز. با دریغ نمیدانیم که این کتاب خونین تا چه زمانی اینگونه ورق میخورد و در هوا خون پخش میکند.
- نویسنده : قیام خوراسانی
- منبع خبر : ۸ صبح