دو رفیق، دو اندیشمند، دو شاعر، دو پژوهشگر، دو منتقد ادبی اجتماعی، دو استاد، دو ادبیاتی و دو قله بلند ادبیات پارسی دری، هر دو از یک حوزه تمدنی زبان و ادبیات پارسی دری. دو شخصیت وارسته که همیشه مورد احترام جامعه بودند، دو بزرگمردی که خالق «نردبان آسمان» و «آیینهها دروغ نمیگویند» هستند. هر دو یک مسیر را پی گرفتند و پا بر پلهگان آسمان ادب پارسی نهادند: استاد واصف باختری و استاد لطیف ناظمی.
نمیدانم درودی گفت باید یا سرودی خواند
به این بارو، به این جنگل، به این دشت و به این دریا
به این دریا، به این آیینهی بشکستهی تاریخ…
شصت سال دوست و بیست سال رفیق حجره و گرمابه بودند. چنین دوستیهایی، خود پیامآور وجوه مشترک زیادی است. به گفته استاد لطیف ناظمی «باختری جان از من فقط چهار سال بزرگتر بود.» تفاوت اندک سن، مشترکات علمی، فرهنگی و دانشپژوهی توانسته دوستیهای این دو اندیشمند را مستحکم سازد و فاصله مکانی و زمانی بین بلخ و هرات را به آنی درنوردد.
یکی در بلخ مشغول خواندن و نوشتن است و دیگری در هرات؛ اما شعر و دانش دستبهدست هم میدهند و چنان میشود که حس ششم این دو شاعر نودست را به هم میشناسانند و دو رفیق شفیق پر از بار ادبی میسازند. دانشگاهی بودن و با هم بودن خود در کنار استفادههای علمی متقابل، میتواند یکی از دورههای پرخاطرات انسان باشد. استاد لطیف ناظمی دوستی خود با استاد باختری را چنین مینگارد:
«شصت سال دوستی و بیست سال تمام رفیق حجره و گرمابه، این است فشرده تاریخ آشنایی من و واصف باختری. هر دو در مدرسه بودیم که باهم آشنا شدیم. این را او خود در مقدمه نخستین دفتر شعرم نوشته است. او در بلخ میآموخت و من در هرات. او چهار سال از من بزرگتر بود و از این رو زودتر به دانشگاه رفت.»
دیدار نخستین به قول روانشناسی اجتماعی خود تاثیر بهسزایی بر ادامه دوستیها دارد. «برایم خوشآیند بود» اولین تفکری که استاد لطیف ناظمی در ارتباط به دیدار استاد باختری داشته است. این اتفاق بسیار مهم و باارزش بوده است که توانسته شصت سال دوستی را نگه دارد. شعر میخواندیم، سیگار دود میکردیم و به بلندیهای باغ بالا زیر شاخهای ارغوان شورنخود میخوردیم.
استاد واصف باختری نیز از دیدار استاد لطیف ناظمی به وجد میآید. ناظمی جوان را پرشور و بااستعداد مییابد. نشریههای زمانش را با شعر ناظمی مزین میبیند. کلام او را خواه نثر و خواه شعر از زبان اندیشهورزان جامعه میشنود. او صمیمی و باصلابت شعر ناظمی را میپذیرد و در مقدمه دفتر شعری جناب رازق فانی (دشت آیینه و تصویر) موردی را به شعر ناظمی تخصیص میدهد و چنین مینگارد: «در میانههای دهه چهارم قرن حاضر خورشیدی، محمود فارانی که از پیشگامان تجدد ادبی انگاشته میشد، چند غزل به شیوه و هنجاری نوآیین سرود و به نشر سپرد و در همین آوان غزلهایی از یک شاعر نوزده ـ بیستساله هراتی که استاد لطیف ناظمی امروز باشد، در صفحات ادبی یک دو مجله کابل خوش درخشید، بیآن دولت مستعجلی باشد که شادمانه باید گفت آن نهالکها اکنون به درخت سایهگستر همیشه بهاری تغییر هیأت دادهاند. در واقع فارانی و ناظمی در راهی گام نهاده بودند که بعدها این راه و روش به نام نوغزلسرایی شهرت یافت.»]
با دریغ ارزشگذاری در دهکده فرهنگی سیاسی افغانستان، بسیار اندک بوده و چنان نیز باقی مانده است. کسی به کسی آرزوی پیشرفت ندارد و بیشترینه سنگ غرض بر فرق یکدیگر میکوبند. این فرهنگ ناباب دیری است که در این خطه جای باز کرده و چنان شده است که در بعضی از موارد مغرضانه بر یکدیگر میتازند. اما استاد واصف باختری زبان به تعریف لطیف ناظمی (جوان هراتی آن زمان) میگشاید و کارکردهایش را میستاید و بر آن قلمفرسایی میکند.
این دو اندیشمند ادیب، رفیقانه در کنار هم بودند. همواره بر کارکردهای یکدیگر نوشتهاند. این نوشتارها گاه دوستانه بوده است و گاهی نیز انتقادی. استاد واصف باختری تکیه زدن لطیف ناظمی جوان بر کرسی استادی دانشگاه را یک حادثه میداند و چنین مینگارد: «باری تکیه زدن دانشمند جوان سال ما بر کرسی استادی دانشکده ادبیات دانشگاه کابل حادثهای بود در تاریخ این دانشکده. هم استاد تازهنفس و نوجوی و نواندیش در صف چند استاد راستین دیگر بایستاد و هم پنجرههایی به روی شاگردانی که عطش فرا گرفتن داشتند، گشوده شدند تا افقهای نوی را بنگرند و نامهای نوی را بشنوند و با اسلوبهای تازه پژوهش ادبی آشنا شوند. باز در همین سال است که دانشور جوان در کنار سرایش و تحقیق و تدریس کار صعب و… و در عین حال دقیق و ظریف به نقد دست مییازد؛ کاری که حتا گاهی بر دوستان سبکروح نیز گران میآید، چه رسد به معاندان گرانجان. اما در سخن او صلابتی، در منطق او قدرتی و داوری او عدالتی متوجه است که غالبا سخنوران و نویسندهگان، نظرها و قضاوتهای او را پذیرا میشوند.»]
در شرایطی که همدیگرپذیری سیر افقی خویش را وارونه میپیماید، این دو رفیق اندیشمند به کارکردهای دیگران ارج میگزارند. تلاش بر آن میکنند تا ارزشهای جامعه را ارتقا بخشند و بر شاعران و اندیشمند زمان خویش دست محبت دراز کنند. اندیشمندی چون باختری بهخوبی میدانست که ارج نهادن به شعرا، نویسندهگان و اندیشهورزان کشور، خود راهی است برای تقویت راهکارهای فرهنگی و ادبی و در نهایت ساختن یک جامعه با سطح بالا و اندیشهورزان توانا با روحیه عالی.
استاد واصف باختری از جمله کسانی بود که هفتاد سال کار فرهنگی ادبی کرد. شاخههای ادب پارسی دری را به درختانی تنومند مبدل ساخت. شعرش در تراز اول شعرهای معاصر پارسی قد برافراشت و نثرش نیز پیشتاز قلمهایی است که در عصر خودش به پا ایستادهاند.
استاد واصف باختری آدمی چندبعدی بود. او شاعر بود، پژوهنده بود، مترجم بود و مشوق شعر و نثر دیگران در میدانهای شعر و نثر پارسی دری. در این اواخر، برخی، استاد واصف باختری را یکی از پیشگامان وزن نیمایی میدانند، اما برای استاد واصف باختری این پیشوند بسیار اندک است. اشعار واصف باختری در مقایسه با شعر نیما از سیلوسیال دیگری برخوردار است. درونمایههای شعر او به روایتی از درونمایههای شعر نیما چربتر مینماید. گرچه شعر معروف به نیمایی هم ریشه در اشعار لیریک فرانسه دارد، گویا نیما هم این وزن را از فرانسه با خود آورده است. او به کمک دوست روزنامهنگارش ژانر فرانسوی را در کنار انواع شعر با قافیه و ردیف ادبیات پارسی دری قرار داده است. اثبات این مطلب که استاد واصف باختری پیرو نیماست، مستلزم روایتهای مستندی است که بر این گفته صحه گذارد. در بعد دیگر قضیه، واصف باختری دفتر شعری ندارد که در آن دفتر تنها اشعار آزاد بدون قافیه و ردیف باشد. دفترهای شعر استاد واصف باختری مجموعی از غزل کلاسیک و شعر بدون قافیه و ردیف است. پیروی از سبک یا پیروی از پیشگامان ادب پارسی دری، مستلزم فکتهایی است که باید همه بهطور شاید و باید بر عنوان خویش تطابق داشته باشد. اما آنچه از نظر میگذرد، ژانرهای شعر واصف باختری دقیق چیز دیگری است. استاد واصف باختری خود را در غزلسرایی شاگرد حافظ گفته و چنین سروده است:
شاگرد حافظیم و لیکن خلاف او
هرگز نمیکشیم «ازین ورطه رخت خویش»
ما برگ نودمیده و میهن درخت ماست
ماییم سایهپرور شاخ درخت خویش….]
زبان شعر استاد واصف باختری پیچهای دیگری دارد که کمتر میتوان شبیه آن را یافت. او از نادر شاعرانی است که تصویر در اشعارش همیشه حرف اول را با خود داشته است. نظام واژگانی شعر استاد واصف باختری، رنگی دیگر دارد. از او میخوانیم:
پالیزبانان زبون سرزمینهایی که در آنها…
شمشادها وارونه میرویند
ای نسل مار و موریانه از شراب تاکتان سرمست
ای پاسدار مرزهای فصل سرد از گرمی امیدهای یاوه اما پاکتان پیمانهی خورشید در دست
یک بار
قفل از دهان خویش وز گوش گران خویش بردارید
این واپسین پیغام ناطوران تاریخ است…
دو رفیق و دو شاعر در بعدهای متعدد فرهنگی و اجتماعی نیز دارای وجوه مشترک و نکتههای زیادی بودند که آنها را باهم پیوند داده و جزو دلایلی شده که در موفقیت هر دو شاعر نقش بهسزایی را بازی کرده است.
ـ هر دو شاعر از شهرهای پرآوازه هنر و ادب پارسی دری (بلخ و هرات) برخاستهاند.
ـ هر دو شاعر از جوانی دل به ادبیات پارسی دری و شعر و شاعری سپردهاند.
ـ هر دو شاعر کار خود را از ادبیات سنتی شهر خود آغاز کردهاند.
ـ هر دو شاعر از ادبیات سنتی به ادبیات مدرن عبور کردهاند.
ـ هر دو به قله بلند ادبیات پارسی دری دست یازیدهاند.
گرچه هر دو شاعر با ادبیات کهن فارسی دری به نفس کشیدن آغاز کردند، اما راه را برای رسیدن به ادبیات مدرن چنان آراستند که پیروانشان راحت بدان پرداختهاند. سرودههای آهنگین و مطنطن با درونمایههای سیاسی و اجتماعی این دو، یاد فرخی و عنصری را در اذهان اندیشمندان جامعه تازه میکند. هر چند هر دو انقلابی نوشتند و سیاستهای نابهجای سیاستبازان زمان خویش را با انگشت قلم کوبیدند و خطرات آن را نیز به جان و دل پذیرفتند. در این مورد از استاد لطیف ناظمی میخوانیم:
«در زندان پلچرخی من و باختری در یک اتاق نبودیم. او در اتاق عمومی زندان بود و من و رهنورد و پروفیسور زهما و دیگران در دهلیز کوتهقفلی. روزی یکی دو بار که ما را برای دقایقی چند، از آن قفس برای تنفس به هوای آزاد میکشاندند، فرصتی بود که با دیگر زندانیان آشنا شوم و باختری در امر این آشنایی مرا یاری میرساند. پشت به دیوار بلاک دوم مینشستیم. دهانها را با شالها و پتوها میپوشاندیم تا قراولان زندان نفهمند که باهم صحبت میکنیم.»
قدرت فکری هر دو شاعر از خود آثار پربهایی را بهجا مانده است. رنج زندان و هراس از دژخیمان زنداندار، توان قوی میطلبد. عزم راسخ این دو بزرگمرد، دفاع از کلام خویش و نهراسیدن از مرگ و رنج زندان بوده است. هر دو گالیلهوار زیر دار رفتند و دار را تجربه کردند.
اندیشه ندارم اگر این دیوسرشتان
با رشتهی بیداد بدوزند دهانم
با نالهی خود شعله برافروزم اگر چند
چون شمع بسوزند درین بزم زبانم
هر دو شاعر با فراز و نشیبهای سیاسی و اجتماعی کشور زیستهاند و کلامشان نیز متاثر از آن بوده است. دهه پنجاه آغاز درگیریهای سیاسی کشور بود. در آن دوره نیز هر دو شاعر به بیتها و غزلهایی پرداختند که واژگان و گزارههای انقلابی بیشتری در خود گنجانید بود. دهه پنجاه آغاز رهایی هر دو شاعر از غزلهای سنتی نیز بوده است. آغاز درونمایههای نو با شعری نو که به گفته مولانای بزرگ:
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا
در سالهای نخست زندهگی هر دو شاعر، شرایط سیاسی و اجتماعی چنان بود که باید اندیشهورزان کشور به تغریضنویسان حکمداران وقت تبدیل میشدند. روند سیاسی نابهجا، این دو اندیشمند را نیز از نظر روانی میفشارد تا راهی غربت میشوند و در دل غربت مویه میکنند. این معضل دامنگیر هر دو اندیشمند شده بود که بعد از کشیدن رنج زندان، تن به غربت دادند و یکی تا آلمان و دیگری تا امریکا از ظلم دولتداران وقت گریخت. یکی در پاکستان و بالاخره در امریکا، دیگری در هندوستان و در نهایت در آلمان با قلبی سرشار از عشق به وطن و چشمی پرآب در فضای نامتعارفی که اجباری بدان تن داده بود، رسیده بود.
اگر دوباره ندیدیم؛
اگر نشانی میعاد ما قیامت بود؛
تو با کدامین دوست؛
دوباره قصهی ایام رفته خواهی گفت؟
و با کدامین دست،
قرار تازهی یک عشق تازه خواهی بست؟
اگر دوباره ندیدیم؛
به دست باد بده چامههای غربت را.
تمام شرح سفرنامههای غربت را…]
راهکار شعر و کلام هر دو شاعر در غربت، رنگ و بوی غربت میگیرد. دیدارهای این دو رفیق شفیق فاصلهها را در خود میفشارد و سالها فاصله میافتد. اما روزی فرا میرسد که بالاخره همدیگر را در غربت ملاقات میکنند و به گفته استاد لطیف ناظمی:
«یکدیگر را در آغوش گرفتیم. سالها بود که ندیده بودیم. حس کردم که اشکهایم روی گونههایم سرازیر میشود. دو دستش را روی دو شانهام گذاشت و پرسید:
چند سال است که یکدیگر را ندیدهایم؟
گفتم بیستوسه سال…
آهی کشید و گفت: لعنت بر مهاجرت، لعنت بر کسانی که ما را آواره ساختهاند.»[ix] استاد واصف باختری نشستی را در بزرگداشت از شاعر توانمند جناب رازق فانی در کالیفرنیای امریکا برگزار میکند و از استاد لطیف ناظمی تقاضای حضور در محفل را دارد. استاد لطیف ناظمی زحمت فاصلهها را به جان میخرد و در آن جلسه از فانی و کارکردهایش میگوید. او در ارتباط به گفتههای استاد واصف باختری در محفل بزرگداشت از جناب رازق فانی چنین میگوید:
«هنگامی که باختری از فانی میگفت، انگار از معشوقش میگوید. وقتی شعر فانی را میخواند، انگار غزلهای حافظ را بازخوانی میکند، عاشقانه و بیریا. آنگاه حس میکردم که در کلامش چه صمیمیتی نهفته است. به دوستان خود میرسید. همواره از آنان احوالجویی میکرد. اندوهگسار بود. در بیماری و دشواریهای زندهگی دوستانش، در کنارشان بود. همدل بود و همیار دوستان بود.
و چنین بود او.»
گرچه در کشور ما گلزار ادب پارسی دری گلهای فراوانی دارد که هر کدام با رنگ و بوی خود به میدان آمده و آثاری را از خود برجا مانده است، اما دو گل مستعد و متعهد که یکی رخت سفر بست و دیگری در قید حیات است را باید ارج نهاد. زحمات این دو اندیشمند نباید بیقدر بر تاقی نهاده شود و کلامشان در پوشهای متعدد باقی بماند.
در کتابی که هر برگ آن خانهی موریانه است
در کتابی که فریاد خاموش افسانه سازش
رازها گوید از روزگار درازش
با خطی پاکتر از شکرخند دوشیزههای دریا نوشته است
راه یعنی:
رفتن و رفتن و برنگشتن…
ده سال سکوت تلخ استاد واصف باختری، بریدن از مخاطبان و تنها زیستن او را، کسی از او نپرسید. به دلیل کمرنگ شدن کارهای ادبی و هنریاش کسی توجه نکرد. اما آنچه میتوان به ظن خود از آن برداشت نمود، این است که میتواند کمتوجهی دهکده ادبی کشور نسبت به کارکردهای پیشین استاد باشد. استاد واصف باختری در غربت مویه کرد و در غربت دهان ببست و در بستر بیماری رنج کشید و ناامیدانه چشم از جهان بست. روانش شاد! اینجاست که باید بدانیم:
افسوس! استاد واصف باختری را از دست دادیم. استاد لطیف ناظمی را اما هنوز در دست داریم. پس باید استاد لطیف ناظمی را فراموش نکرد و بر دست نگهش داریم که مبادا پس از رفتن، هیچ شعاری و کلامی بر درد نهفتهمان تسکینی نخواهد شد. آه و افسوس کردنها، ناله و اشک ریختنها، دردی را مداوا نخواهد کرد. چنان که گفتهاند:
تا زندهایم لطف خود از ما مکن دریغ
بعد از وفات کس به کس احسان نمیکند
ازاین آیینهء بشکستهء تاریخ؛ واصف باختری؛ نشرانجمن نویسنده گان أفغانستان؛ چاپ مطبعه آریانا؛ کابل۱۳۷۰؛تعداد برگ۴۲؛ برگ ۴۰
دشت آیینه وتصویر، فانی، رازق، در حاشیه ی دشت آیینه، «واصف باختری» سانتیا گو ـ کالیفورنیاـ۱۳۸۲(۲۰۰۳) ص. چهار.
سایه ومرداب، لطیف ناظمی، انجمن نویسندهگان أفغانستان، مطبعهی دولتی ـ کابل، سال ۱۳۶۵، نه تقویم ونه تاریخ، اما هردو، مقدمهیی از واصف باختری، برگ یک
ازاین آیینهء بشکستهء تاریخ؛ واصف باختری؛ نشرانجمن نویسنده گان أفغانستان؛ چاپ مطبعه آریانا؛ کابل۱۳۷۰؛ تعداد برگ۴۲؛ برگ ۱۵
دروازه های بستهء تقویم؛ واصف باختری؛ ناشر: عبد الناصر هوتکی؛ چاپ پیشاورپاکستان؛ سال ۱۳۷۹؛ تعداد برگ۱۵۷؛ برگ ۱۰۴
وصفی چند از اوصاف واصف باختری؛ لطیف ناظمی؛ هشت صبح؛۱۲اسد۱۴۰۲.
… وآفتاب نمی میرد؛ واصف باختری؛ سال: می ۱۹۹۷؛ مرغ گرفتار؛ تعداد برگ ها ۵۷؛ برگ ۲۱
آیینه ها دروغ نمی گویند؛ لطیف ناظمی؛ انتشارات مصلح؛ سال ۱۳۹۲؛ تعداد برگ ها ۲۷۸؛ برگ ۴۱-۴۲
وصفی چند از اوصاف واصف باختری؛ لطیف ناظمی؛ هشت صبح؛۱۲اسد۱۴۰۲. … وآفتاب نمی میرد؛ واصف باختری؛ ترجمهی از ژنوپدروسو شاعر کوبایی؛ چاپ دوم؛ کانادا؛ سال: می ۱۹۹۷؛ واژه ها خواب تان خوش!؛ برگ ها ۵۷؛ برگ
آخرین وداع با استاد واصف باختری، آشناترین چهره معاصرمان
تو که بودنت صبر در مرگ بود، چه شد که خود این واژه شدی؟
زنگ پایان زندهگی به صدا درآمد. مسافر ناآرام به آخر خط رسید. استاد واصف باختری که خود گفته بود در «ایستگاه حوادث پیاده خواهم شد» به آخر خط رسید و از قطار کند زندهگی پیاده شد.
این نوشتار گزارشی کوتاه است از آنچه در مراسم خاکسپاری آن بزرگمرد تجربه کردم.
خبر کوتاه بود و صاعقهوار: «استاد هم رفت». به دوستی که مثل بنده از مریدان آن عزیزِ رفته بود، این خبر ناگوار را از طریق پیام خبر دادم. در سفر کاری بود و نوشت که فعلا حرف زده نمیتواند و بیش از این نمیتواند چیزی هم بنویسد. فقط این بیت را نوشت: «امشب خبر کنید تمام قبیله را/بر شانه میبرند امام قبیله را».
بهزودی با دو سه دوست دیگر که از دههها به اینسو از علاقهمندان و دوستداران استاد بودند، مشوره کردم و به اتفاق ایشان ترتیبات سفر را گرفتیم: داکتر پرخاش احمدی، حامد رضوی و ذبیح انصاری.
یک روز قبل از خاکسپاری از سانفرانسیسکو به سوی لاسآنجلس راه افتادیم. نزدیک غروب به شهری که استاد بیستودو سال اقامت داشت، رسیدیم. پیش از هر کاری، به منزل استاد رفتیم. دختر استاد، منیژه جان و همسرشان آقای ناصر هوتکی، همسر مهربان استاد که در سالهای اخیر بیشترین زحمت را در مراقبت و مواظبت از او در شفاخانه و خانه کشیده بود، ثریا جان و ارطوسا جان دخترانشان، همه غمگین و پریشان بودند و سر بر زانوی غم داشتند. احساس میکردم که استاد از اتاق دیگر میآید و با همان لحن صمیمی و مهربانانهاش میگوید: «سلاااااام». او همیشه الف سلام را کشدار و طولانی ادا میکرد که نشان از اوج مهربانیاش بود. اما از آن پیر خرد که سالها در آن کلبه کوچک هر مهمان دور و نزدیک را با مهربانی پذیرایی کرده بود، خبری نشد. هوا هم دیگر مشک نفسهای پاک و صادقانه او را نداشت و در و دیوار خانه در سکوت فرو رفته بود. تلفنی که در گذشتهها هر ساعت زنگ میخورد و یکی از دوستان را پشت خط داشت، آرام گرفته بود. دست دعا بلند کردیم و به روان پاک استاد درود فرستادیم. هیچ نمیدانستیم چه واژه را پیدا کنیم که حجم آن اندوه بزرگ را بیان کند. ما چهار تا، مثل هزاران انسان دیگر آن سرزمین که او را دوست داشتند و احترام میگذاشتند، نه خویشاوندی با او داشتیم و نه همکار و همدفترش بودیم؛ ولی از فیض و همصحبتی با او بارها آموخته بودیم. کوتاه گفتیم و از منیژه جان حکایت روزهای آخر عمر استاد را شنیدیم.
برای شام آقای ابراهیم فتا و کاظم جان، برادر ایشان، از ما وعده گرفته بودند. آقای برنا کریمی هم آنجا بود. نزدیک یکساعتونیم آنجا بودیم و همه از استاد گفتیم و شنیدیم و از درد نبودنشان حرفها زدیم.
شب زود به هوتل برگشتیم. فردا باید راس ساعت ۷:۰۰ صبح در آرامگاه میبودیم. قرار خاکسپاری ساعت ۸:۰۰ صبح بود. نمیدانم شب چگونه گذشت و سحر شد. صبح راه افتادیم و بعد از ۱۵ دقیقه به آرامگاه دایمی استاد رسیدیم. باورم نمیشد که قبول کنم این روز سیاه پایان عمر شرافتمندانه شخصی است که نام بزرگش دهانبهدهان و در هر محفل و انجمنی چندین دهه یاد میشده است؛ کسی که با انسانیت و ادب و دانش و شعرش بر دلهای چند نسل حکومت کرد و چند نسل را در روی همین کره خاکی باهم وصل کرده بود. او دوستان زیادی از اهل ادب و شعر و سیاست و فرهنگ از سراسر دنیا داشت، اما هرگز آن حلقه را بر معاشرت با عوام ترجیح نداد. هرچند به قول استاد کاظمی «شاعر شاعران» بود، ولی کسی را نمیشناسیم که با او کوچکترین تماسی داشته باشد و حرفی نامهربانانه و یا از سوی تکبر شنیده باشد. او در دل پاک و بیکینه هزاران هزار انسان، جا یافته بود. قبل از هر رابطه علمی، سیاسی و فرهنگی، بهویژه شعر، رابطه انسانی خوب با مردم و زمان خود داشت.
حدود ۱۵ سال قبل بنده مدیریت یک برنامه تلویزیونی به نام «چهرههای آشنا» را بر دوش داشتم و با دوست کوشایم، حامد رضوی، با امکانات نهایت کم و در دورانی که شبکههای مجازی وجود نداشت، به معرفی شخصیتهای فرهنگی، سیاسی و ادبی میکوشیدیم. استاد با مهربانی فراوان در برنامههای بیش از ۶۰ شخصیت از بزرگان معاصر کشورمان سخن گفت و نسلی را برای نسل نومان معرفی کرد. او که خود علامه زمانش بود، در ورای همین برنامه زندهیاد استاد عبدالله سمندر غوریانی را علامه خطاب کرد. او به بزرگان معاصرمان مقام و منصب و فخر روا میداشت و ارزانی میکرد، ولی بر خود و مقام علمی خودش بیتوجه بود. حتا به من سالها اجازه برگزاری یک برنامه برای بزرگداشت از خودش را نداد، تا اینکه خودم گستاخی کرده با پادرمیانی استادش زندهیاد پروفیسور میرحسینشاه و شاگرد عزیز و دوستداشتنیاش داکتر پرخاش احمدی و حضور هر دو بزرگوار در برنامه چهرههای آشنا، محفلی برپا کردم. به یاد دارم همین که برنامه تجلیل مقام بزرگ او را رسمی ساختیم، نزدیک ۵۰ شخصیت علمی، فرهنگی و سیاسیمان اعلام آمادهگی حضور در آن برنامه را کردند. آن برنامه با حضور استاد میرحسینشاه و داکتر پرخاش احمدی برگزار شد و زندهیاد بانو حمیرا نکهت دستگیرزاده ادای احترامشان را از طریق ویدیو فرستادند. همچنان بزرگانی چون زندهیاد رهنورد زریاب، روانشاد آصف آهنگ، داکتر روان فرهادی، نصیر مهرین، داکتر لطیف ناظمی، ایشور داس، آقای لیوال و چند شخصیت فرهنگی دیگر که اکنون اسمهایشان در خاطرم نیست، در برنامه سهم گرفتند.
در کنار آرامگاهی که قرار است ساعتی دیگر تابوت استاد را بر شانههایمان حمل کنیم، ایستادهام و میاندیشم. مردمان زیادی از راههای دور و نزدیک آمدهاند و با بغض در گلو جمع شدهاند تا با پیکر استاد زمانشان بدرود گویند. او که آبرو و افتخار یک ملت نه، که یک حوزه بود، دیگر در میان ما نیست. زمان موعود فرارسید. دوستداران استاد هر کدام میخواست برای چند لحظه هم اگر شده، گوشهای از تابوت را در دست حمل کند. فاصله نهچندان دور را باید پابهپای تابوت استاد میپیمودیم. من و حامد رضوی که در کنار هم گام برمیداشتیم، فقط منتظر بهانه بودیم تا گریه سر دهیم. آخر درد از دست دادن پدر را هر دو میدانستیم و داغ ضایعهای را که فراتر از مرگ یک انسان بود. اندکی بعد، این اتفاق افتاد. سخنرانی دردآلود منیژه جان باختری همه را به گریه و درد آورد. نماز جنازه و ادای احترام تمام شد. به یاد غزلی از استاد افتادم. زیر لب زمزمه میکردم و اشک میریختم: «چود در شکنج قفس یاد آشیانه کنم/ز خون دیده و داغ دل آب و دانه کنم// رسد به عرش خدا شعر آسمانی من/شبی که ساز سخنهای عاشقانه کنم». آری، حالا در کنار شعر آسمانیات روح شریف و نجیبت نیز آسمانی شده و به عرش خدا راه پیدا کرده است.
قرار شد پیکر استاد، امانت به خاک سپرده شود تا در موقعی مناسب او را به زادگاهش بلخ یا کابل انتقال دهند. با وجود دوری راه و اول صبح کاری، باز هم جمعیت بزرگی به دیدار آخر استاد آمده بودند. بعد از ختم خاکسپاری، محفل سخنرانی و بزرگداشت از استاد برگزار شد با گردانندهگی دخترزادهاش (اصطلاحی که خود استاد برای نواسه دختری استفاده میکرد)؛ کسی که به زبان فارسی تسلط کامل داشت. نزدیک به ۱۰ سخنران یاد استاد را گرامی داشتند، از جمله آقای هاشمی، داکتر پرخاش احمدی، داکتر حمیرا قادری، سنجر سهیل، برنا کریمی، منیژه باختری، ناصر هوتکی، سیدسرور حسینی و چند بزرگوار دیگر که اسمهایشان در خاطرم نمانده است. اهالی رسانهها هم تشریف داشتند، از جمله بیبیسی فارسی، ۸صبح، افغانستان اینترنشنال و چند رسانه محلی ایرانی و افغانستانی.
اما استاد، به خداحافظی دردناکت قسم که هرگز از ذهن و روانمان دور نخواهی بود و حافظه تاریخ هرگز تو را فراموش نخواهد کرد. تو خود معجزه انسانیت بودی. یادم میآید که در سال ۲۰۰۲ در مراسم بزرگداشت وفات داکتر رضوی مرحوم، در دانشگاه برکلی که به همت داکتر پرخاش احمدی برگزار شده بود، استاد باختری نیز حضور داشت و سخنرانی فاضلانه و مهربانانه در حق دوست سالیانش داشت. در آن محفل پیامی از روانشاد رهنورد زریاب عنوانی محفل ارسال شده بود که در آخر متنش آمده بود: «هرگاه آدمی از کنار گورستانی بگذرد، باید این دعا را زیر لب بخواند: السلام علیکم یا اهل قبور! شما پیشتر رفتید، ما بعدتر خواهیم آمد. خداوند شما را بیامرزد، ما را هم بیامرزد. آمین.»
میاندیشم هر باری که بعد از آن، سفری به لاسآنجلس داشته باشم، این دعا به خاطرم خواهد آمد؛ اما در آخر، بعد رفتن استاد باختری، این شعر سعدی بیان حال من است:
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
واصف باختری و کاریزمای ادبی
استاد واصف باختری شخصیتی کاریزماتیک بود. میخواهم کلمه کاریزما را با ادبیات پیوند بدهم و ترکیب «کاریزمای ادبی» را بسازم و آن را درباره شخصیت استاد واصف باختری به کار ببرم. بنابراین، میگویم واصف باختری کاریزمای ادبی داشت. سه ویژهگی مهم و برجسته در استاد واصف باختری پدیدار بود که هر کدام حرفهای زیادی را به دنبال دارد: بزرگ بود، مهربان بود و تنها بود.
استاد واصف باختری نخستین بار با زبان و تفکر تازه و هوای نوپردازی وارد جامعه ادبی سرزمینی به نام افغانستان شد. اگر چه پیشتر از او شخصیتهای دیگری نیز در این جاده قدم زده بودند، اما واصف باختری چشمگیر وارد شد و قلم و زبان شعرش جذابیت شگفتیانگیز خود را داشت. او انسانی بیمانند و شکوهستانی از شعر، دانایی و معرفت بود.
استاد واصف باختری در قالب نیمایی آنقدر خیال و نگاه و زبان ویژه خودش را با کلمهها نقاشی کرد که دنیایی آفرید و تاثیرگذارترین شد.
ای کبوتران غم
آشیان گزیده بر فراز بارهی بلند شعر نانوشتهام
آیهی شگفتن و شکست من
گر دگر تهیست دست من چو باغ جاودانه بیبهارتان
ارزن سرشکهای بیگسست من نثارتان
غزلهایش نیز رویای دیگری است که در چشم پارسی بیدار است. نمیخواهم استاد واصف باختری را لقبی بدهم که پیوند داشته باشد به یکی از قلههای کلاسیک و معاصر حوزه بزرگ پارسی. مثلا نمیخواهم بگویم واصف باختری نیمای روزگار ما بود یا… میخواهم استاد واصف باختری را در حوزه تسلط خودش در شعر و زبان و اندیشه با خودش تعریف کنم؛ چرا که خودش برای زبان و سرزمینش قلهای معاصر بود.
در کوچههای شعر استاد واصف باختری، نمادها در رفتوآمدند. بر دیوارها و سقف بلند شعر واصف باختری، تصویرها و تابلوها نشاندهنده سترگ بودن اویند. شعر استاد باختری با اندوه عمیقش لذتبخش است. او مویههای اسفندیار گمشده بود. با خودش از غم سخن میگوید:
ای مرد خاکستریموی
از غصهی خاکستریپوش
در نهایت غمانگیز بودن شعرش، طنز تلخ نیز از کلکین واژههایش سر میکشد:
شبی که قصهی فانوس و باد میگفتند
چراغها همهگی زندهباد میگفتند
یا در اینجا:
سلام باد ز ما کاشفان آتش را
که روز اول جشن کتابسوزان است
استاد واصف باختری اسطورهپرداز واقعی بود. او گذشته و امروز را باهم پیوند میزد؛ یعنی در اشعارش صحنههای دلانگیزی را ساخته است که فضای زبانی و بیانی کهن و معاصر را به هم میرساند. او زمانهای از دست رفته را در شعر خود بازآفزینی میکرد. از گذشته نبریده بود و امروز را نیز فراموش نکرده بود و و از هر دو چهره جدیدی ارایه میکرد. کلمهها را با هنجار در جایشان مینشاند و همنشینی شگرفی به آنها میداد. کلامش بافت فلسفی مییافت.
اگر نیما و شاعران دیگری در ایران نوآوری کردند، واصف باختری نیز نگاه ویژه خود را داشت و راه خود را با گامهای استوار رفت و نقش خود را خودمحورانه بازی کرد و زبان پارسی هنر او را همیشه ارجگزار خواهد ماند. جذابیت شخصیت و شعر و سخن او از میان متنهایش بروز میکرد، نه اینکه خودش بکوشد و تلاش داشته باشد برای مطرح شدن.
باری در شهر دوشنبه تاجیکستان استاد مومن قناعت را دیدم. او از استاد واصف باختری یادی کرد و گفت که در زمان اقتدار حکومتهای دموکراتیک در افغانستان واصف باختری گاه گاهی با جمعی از نویسندهگان و شاعران حزبی و غیرحزبی به تاجیکستان میآمد، اما کمتر در پشت تریبون قرار میگرفت و کمتر حرف میزد؛ یعنی دیگران بیشتر در صف اول مینشستند و بیشتر حرف میزدند.
واصف باختری خودخواه نبود. متانت در چشمهایش خوانده میشد. او از چیستی سرمایه ادبیاش آگاه بود، بنابراین اگر در صف اول مینشست یا نمینشست، هر جایی که مینشست، آنجا صف اول بود. شعرش چنان پرچمی که هویتبخش وطنی و زبانی باشد، از نخستین روزهای مطرح شدنش افراشته بود.
او ادامه یافت، کهنه نشد، فرسوده نشد، زمان را هویت بخشید. نقد همیشه هست، به هر شیوهای، ولی مهم این است که پیدرپی در بلندا بماند و همیشه در اوج پرواز کند.
اینها ویژهگیهایی است که در کلیت میتوان از یک هنرمند و شاعر ماندگار به شمارش گرفت.
او در شعرش با مقاومت و مبارزه همراه است:
پرندهای که از آن اوجاوج جوهر شب
غریو برمیداشت
ایا چکاوکها
قراولان خوابند
گشادهبالتر از بادهای سرگردان
ز آشیانهی خونین خود فرود آیید
که زهر حادثه را در گلوی شب ریزیم
چو دانهدانهی باران به روی شب ریزیم
ز بام سرخ شقایق به کوی شب ریزیم
بر آستان شفق آبروی شب ریزیم
من در سالهای پیشین درباره استاد واصف باختری، از زبان نجمالعرفا حیدری وجودی، شاعر غزلسرای تصویرپرداز ما، حرفها و سخنهای نیکویی شنیده بودم. بعدا چندین بار او را در کتابخانه عامه شهر کابل در دفتر استاد وجودی دیدم و در چندین عرس مولانا جلالالدین محمد بلخی که از سوی دوستداران مولانا هر سال برگزار میشد، در حضور استاد حیدری وجودی و استاد واصف باختری شعر خواندم. از اینکه استاد واصف باختری همیشه ریاست مجلس عرس مولانا را برعهده میداشت، پس از اینکه شعر تمام میشد، نگاه بزرگوارانهشان را ارایه میکرد. اما سالهای بعد در شهر پشاور پاکستان استاد واصف باختری را بیشتر دیدم و شناختم.
شیخ اشراق سهروردی را دوست میداشت و به حضرت بیدل حرمت فراوان میگذاشت. همواره شعر بیدل را بر زبان داشت. از ملکالشعرا قاری عبدالله همواره یادآوری میکرد و شعر میخواند. همچنین از ملکالشعرا بهار، شاعر شهیر آن سالهای ایران، حرف میزد. بیتهای بهار را که در ستایش قاری عبدالله سروده شده بود، از زبان استاد باختری شنیده بودم. میگفت این بیتها در چاپهای بعدی دیوان ملکالشعرا بهار جا ندارد:
دوستانی دارم اندر خطهی بلخ و تخار
کز وفا مانند جان گیرند اندر بر مرا
کفشبرداری کنم در محضر قاری اگر
به که در ایران فروغی جا دهد بر سر مرا
تا زبان پارسی زندهست من هم زندهام
گر به خنجر حاسد دون بردرد حنجر مرا…
حرفها و یادهای فراوانی از استاد باختری دارم که در برگهای خاطرههایم آنها را خواهم نگاشت.
واصف باختری تنهایی گستردهای داشت، اما میساخت به نحوی با روزگار کنار آید. در نهادش از تنهایی توفانی برپا بود. آن تنهایی بهگونهای در سیمای شعرهایش بازتاب یافته است.
در جایی استاد واصف باختری بهصورت مستقیم از تنهایی حرف میزند: نگیری در پناهش گر تو ای انبوه تنهایی
بمیرد تکدرخت پیر از انده تنهایی
من از افسانهی سنگ و سبو با دل چهها گویم
که بر این شیشه افتادهست حجم کوه تنهایی
آنگاه که به غربت غرب رفت، سکوت را پسندید و سکوت را بیشتر از صدا ارزش نهاد؛ چون سکوتش همان صدا بود. این شعرش را که در سوگ قهار عاصی خوانده بود، حالا همخوانی پیدا میکند به معنای سکوتش:
دل از امید، خم از می، لب از ترانه تهیست
امید تازه به سویم میا که خانه تهیست
زبان خشم و غرور از که میتوان آموخت
که خوان هفتم تاریخ جاودانه تهیست
خروش العطش از رودخانهها برخاست
ستیغ و صخره ز فریاد عاصیانه تهیست
به سوگواری سالار خاک و نیلوفر
غزل ز واژهی زرین عاشقانه تهیست
مگر عقاب دگر باره برنمیگردد
که کوهسار غمین است و آشیانه تهیست؟
مرگ نقطه عطف برای هر شخصی میتواند باشد، اما بعضی مرگها بازتابی دارند برای زنده ماندن، و استاد واصف باختری با فره ایزدی که داشت، همیشه در متن بود و در متن خواهد ماند.
- نویسنده : قیام خوراسانی
- منبع خبر : ۸صبح